گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم :: او جان :: نامه‌هایی برای سوم شخص غایب» ثبت شده است

هوالمحبوب


می‌دانی، این روزها بیش از هر وقت دیگری به تو فکر می‌کنم؛ هربار بیشتر از قبل. راستش دارد حسودی‌ام می‌شود. به تو، به اینکه کسی چون من اینقدر بی‌حد و حصر دوستت دارد. بی‌آنکه دیده باشدت. کاش من هم کسی مثل خودم داشتم که اینگونه بی‌هیچ ادعایی دوستم می‌داشت، مرا می‌دید، کلماتم را، سکوت‌هایم را، حسم را. 
من هیچ وقت کسی را نداشته‌ام که دوستم داشته باشد، آن طور که من تو را دارم. هیچ وقت کسی حواسش به من نبوده، بودنم کسی را سر ذوق نیاورده و رفتنم کسی را دمق نکرده است. می‌دانی عاشقی کردن حس غریبی است، اینکه کسی روزهایش را با یاد تو لبریز کند و شب‌هایش بوی تو را بگیرد، حس معرکه‌ایست. 
آغوشم بوی نارنجستان‌های شیراز می‌دهد اوجان. آغوشم بی‌تو خالی است و پژمرده. کاش دوستم داشتی، کاش از خاطرت می‌گذشتم، کاش نجواهایم را خریدار بودی. من فقط یک قاب کوچک در مقابل دیدگانت می‌خواستم، یک لبخند کم‌جان روی لب‌هایت و یک نگاه عمیق که غرقم کند و جاری‌ام کند و آشوبم کند.
زندگی بی‌تو با دریغ و حسرت می‌گذرد، کاش آغوشت سهم من بود. کاش کلماتت برای من زاده می‌شدند و رنج بودن را به خاطر من به جان می‌خریدی. کاش دوستم داشتی، نه اندازۀ من، که فقط ذره‌ای. 
کاش حواست به من بود، کاش سرت را می‌چرخاندی و من را که بی‌حواس و  هراسان، پشت سرت گام بر می‌دارم می‌دیدی، من خسته‌ام از نوشتن برای تو اما قلمم برای چیزی جز تو روی صفحه نمی‌رقصد. باید آنقدر تو را بنویسم که تمام شوی، حل شوی در من.
من روزهای بسیاری توی رویا به تو فکر می‌کنم، تصورت می‌کنم، می‌سازمت و تصاحبت می‌کنم. اما تو یک گوشۀ دنج از این جهان نشسته‌ای و لابد به این دختر دیوانه‌ای که اینگونه بی‌وقفه عاشقت است، می‌خندی. لابد نانت داغ است و آبت سرد. لابد دنیا به کامت است و من هیچ کجای جهانت جای ندارم.
می‌گویند موسیقی زبان عشق است، سازم را برای تو کوک کرده‌ام، صدایم ناخوش است، ناموزون است، اما برای تو می‌خوانم. قلبت تکان می‌خورد از این شکوه عشق اما هنوز هم می‌ترسی از عاشق شدن. کاش کسی مثل خودم داشتم که اینگونه بی‌وقفه دوستم بدارد و برایم بنویسید. کاش کسی هم مرا می‌سرود، مرا می‌خواست و زندگی اینقدر هول‌آور نبود. 

  • نسرین

هوالمحبوب  

خواستنت یه عطش بود وسط ظهر داغ تابستون. من تشنهٔ صدا کردنت بودم. تشنه خواستنت. مهم نبود که جواب بدی یا نه، مهم نبود که ببینی یا نه، دلم می‌خواست مثل یه آب یخ تو هرم گرما، سر بکشمت. دلم پر می‌زد برای مهربون بودن‌هات، برای رفیق بودن‌هات، دلم پر می‌کشید برای تعریف کردن‌هات، برای توجه کردن‌هات، اصلا خواستنت شده بود یه هدف مقدس، داشتم روی خودمو کم می‌کردم، داشتم باور می‌کردم که شدنیه، آقا بالاخره منو دید، بالاخره منو خواست. اما قرار و قاعدهٔ زندگی من انگار به نشدن و نرسیدنه. به حسرت‌خور روزهای رفته بودن، به نشستن و مرور کردن. من هر کاری کردم که تهش یه اتاق سه در چهار تو قلبت پیدا کنم، یه اتاق سه در چهار دنج وسط همهٔ گرفتاری‌ها و مشکلات زندگی. دلم می‌خواست بالاخره با تو بشه سرریز حس‌های خوب شد، تو که بلد بودی خوب بنویسی، بلد بودی خوب عاشقی کنی، بلد بودی دل ببری. اما می‌بینی که، همهٔ فعل‌هام ماضیه. تو ماضی بعید بودی و من به یه حال اخباری نیاز داشتم. من دلم پر می‌زد برای دوست داشتنت، هنوزم می‌زنه، من دلم پر می‌زد برای بغل کردنت، هنوزم می‌زنه، من دلم پر می‌زد برای مالک تو شدن، برای دلدار توشدن، هنوزم می‌زنه. اما هیچ کدوم از این حرفا رو به خودت نزدم، آدما قرار نیست همه حرفاشون رو بزنن که، یه وقتایی باید زل بزنی تو تقلی چشماشون و بخونی که چقدر دوست دارن. دوست داشتن آدما گاهی همون توجه کردنه، گاهی همون وسط چله زمستون به دل برف زدنه، گاهی دویدن دنبال خواسته‌های معشوقه، گاهی پرسیدن حالته وسط شلوغی‌های زندگی. دوست داشتن همون گریه‌های نم پس نداده است که من روزها و ماه‌هاست دارم قایم‌شون می‌کنم که مبادا تو بو ببری. 

اما توام اهلش نبودی، توام رفتنی بودی، دلم آروم و قرار نداره، می‌دونی که دل آدم عاشق پرنده است، مجاور نمی‌شه جایی. دلم می‌خواست حداقل بخونی نامه‌هامو، دلم می‌خواست رد نگاهت رو تو کلماتم ببینم. دلم می‌خواست جاری بشی تو تمام سطرهای زندگیم. 

دلم یه باغ گیلاس می‌خواد پر از شکوفه‌های صورتی، پر از عطر و رنگ و زندگی. دلم می‌خواد بغلت کنم، بغلم کنی، دلم می‌خواد دیگه چیزی حسرت نشه و نچسبه به زندگیم. 

  • نسرین

هوالمحبوب

راستش را بخواهی، حرف تازه‌ای ندارم بزنم، دیگر از صرافت عاشقی کردن هم افتاده‌ام. شاید حتی اگر بیایی و بزنی روی شانه‌ام و آن طور که همیشه می‌خواستم بغلم کنی و دنیا یکهو رنگی شود، چیزی توی قلب من تغییر نکند. انگار آدم‌ها از یک جایی به بعد شروع می‌کنند به تکرار شدن، به تجربه کردن چیزهایی که قبلا تجربه کرده بودند، تکرار خاطره‌ها و اتفاق‌ها. آدم‌ها از یک روزی به بعد دیگر دل‌شان نمی‌خواهد دوست داشته شوند. چون تمام زندگیشان یک طعم گس عجیبی گرفته و اضافه کردن مزۀ جدید خیلی باب میل‌شان نیست. دیگر حتی شوقی ندارم که پست‌های نامه‌ای برای سوم شخص غایب را نشانت بدهم. همۀ آن چیزهایی که با شوق توی سرم چیده بودم تا یک روزی با تو تجربه کنم، یکی یکی خراب شدند. تو که قصد آمدن نداری؛ اما حتی اگر آمدی هم منتظر هیچ چیز هیجان‌انگیزی نباش. در من چیزی مرده است که حتی آمدن تو هم زنده‌اش نمی‌کند.

تو که آنقدر بی‌معرفت بوده‌ای که وسط هیچ کدام از روزهای بزرگ من نباشی، این چند صباح باقی مانده را هم برای خودت زندگی کن. من آدم شعارهای قشنگ نیستم، من آدم دروغ گفتن و تظاهر کردن نیستم، آنقدر می‌شناسی‌ام که تصدیقم کنی. از آخرین نامه‌ای که برایت نوشته‌ام، ماه‌ها گذشته. دیگر نه من دل و دماغ سابق را دارم و نه تو گوش‌هایت را برای شنیدن تیز کرده‌ای. 
دیگر حتی از نقشه کشیدن و رویا بافتن هم فراری‌ام. انگار چمدانت را جمع کرده باشی و هر لحظه منتظر رسیدن قطار باشی. دیده‌ای آخرای مسافرت یک همچین حسی چمبره می‌‌زند توی دل آدم؟ من نه مقصدی دارم برای رسیدن و نه مبدا برایم دلچسب و گواراست. وسط این دو، بی‌شک تمام شدن راحت‌تر است. 
حسی که این روزها دارم مزه‌مزه‌اش می‌کنم، هیچ چیز نخواستن است. انگار وسط یک خلا گرفتار شده‌ام و هر لحظه به خفگی نزدیک‌تر می‌شوم. نمی‌خواهم تقصیر همۀ این‌ها را گردن تو بیندازم، تو مسول زندگی من و انتخاب‌های من نبوده‌ای. من خودم خواسته‌ام که روی این نقطه بایستم. 
توی فنجان قهوه‌ام رد پایی از تو بود، خنده‌دار است نه؟ کاش ما آدم‌ها می‌توانستیم، روزهایی که خالی شده‌ایم، برویم چند صباحی را توی فنجان قهوه‌مان سر کنیم. همان‌جایی که مامان‌ها به ما افتخار می‌کنند، همان‌جایی که انسان موفقی هستیم و دست به خاک می‌زنیم طلا می‌شود و هر لحظه در انتظار یک سفریم.
دیگر مختصات زندگی این جهان با من سر سازگاری ندارد. عجیب خسته‌ام اوجان. هر کاری کردم ته این پست عاشقانه از آب درنیامد. اما ته تمام نامه‌های عاشقانه باید یک دوستت دارم عزیزمی، دلم برایت تنگ شده جانمی، یک همچو چیزی باشد مگر نه؟ ولی آیا من دوستت دارم؟ آیا دلم برایت تنگ شده است؟ چطور می‌توانم کسی را که هرگز نداشته‌ام دوست بدارم؟ چطور می‌توانم دلتنگت شوم وقتی هیچ وقت نبوده‌ای؟ نیمۀ عاشق‌ترم را باد خیلی وقت است که با خود برده است، این نیمۀ معمولی و ساده هم روزهای آخرش را از سر می‌گذراند. نامه را که باز کنی خواهی گفت چقدر ناشکر شده‌ای نسرین. راست می‌گویی ناشکرم بابت نداشتنت، نبودنت، بابت تمام اتفاق‌های عاشقانه‌ای که بیات شد و از دهن افتاد. 
پستچی نامه‌های عاشقانه دیگر خسته است.

  • نسرین
هوالمحبوب

دلم برای چشم‌های سبز سخنگویت تنگ است، برای دست‌های گرمت که همیشه بر شانه‌هایم بود، دلم برای آغوشت تنگ است. برای وقت‌هایی که حرف می‌زدی و دلم گرم می‌شد و لبریز می‌شدم از شوق زندگی. داشتنت حس خوب حیات بود در رگ‌های من. بعد از تو جهان یکباره خالی شد، تهی شد و من با حجم انبوهی از نیستی، به دیدارت آمده‌ام. تو از من رفته‌ای ولی من از تو خالی نمی‌شوم. چگونه شرح دهم برای تو ویرانی را؟ چگونه شرح دهم برای تو که همیشه زندگی‌بخش بوده‌ای؟ چطور می‌شود مسیح باشی و جان بستانی؟ چگونه می‌شود اکسیر حیات در دست‌هایت باشد و قبض روح کنی؟
ما به عبث به ستیزه برخاسته‌ایم، تو بی‌گناه می‌کشی و من معصومانه جان می‌بازم. سلاح بر زمین بگذار، بیا و این بار به جای تیغ، به رویم آغوش بگشا، مرا در بر بگیر و نشانم بده چیزی از عشق در تو باقی است هنوز. عهد می‌بندم از گذشته کلامی بر زبان جاری نکنم، عهد می‌بندم چونان گذشته دوستت بدارم. دلم برای چشم‌های سبز جادویی‌ات تنگ است. صدا کن مرا، از دورها و دیرها، صدا کن مرا از جاده‌های رفته، از کوچه‌های بی‌بازگشت. دلم برای عاشق تو بودن تنگ است. دلم برای عشق تنگ است. دلم برای وصلۀ تو شدن تنگ است، بغلم کن و هیچ نگو، بغلم کن و مرا در خودت حل کن، مرا در خودت جاری کن، مرا در خودت بیاب. 
  • نسرین

هوالمحبوب


امروز تاسوعاست و من دلم پر می‌زند برای یک دل سیر گریه کردن، نه برای امام حسین، که برای خودم، من بیشتر مستحق گریه‌ام، من که هیچ کجای زندگی‌ام تحسینی به دنبال ندارد، بیشتر محتاج تسکینم. این پا در هوایی، معلق زمین و آسمان بودن، چشم به راهی کمرم را شکسته است. حرف‌ها از سکه افتاده‌اند انگار، من شبیه میرزا بنویس خسته‌ای گوشۀ این میدان نشسته‌ام به نوشتن، اما کسی محلم نمی‌گذارد، کسی نمی‌ایستاد به سلامی، علیکی. خسته‌ام، خسته و غمگین. انگار تمام خودم را جا گذاشته‌ام و اینجا بی‌هیچ دستاویزی گمم. کاش روزی گذرت به اینجا بیوفتد، کاش یک روز دست دلت را بگیری و بر این کلمات رنجور گذر کنی، دلم گرفته و با هیچ مرهمی تسکین نمی‌یابد. فقط کاش یک نفر به من می‌گفت تا کی رنج امتداد دارد؟ تا کی من بنویسم و تو بخوانی و انگار نه انگار.
درمان باش، مرهم باش، خوب باش و تمام نشو، هرگز تمام نشو. من دلم هزار پاره است، دلم برایت تنگ است و یارای سخن نیست. پنهانی و دستم به دلت نمی‌رسد. خواستم عاشقت کنم، خواستم رام محبت شوی، خواستم بخندی، من تمام زندگی دویده‌ام برای همان یک لحظه که بایستی مقابلم و آغوش بگشایی برایم. کاش روزی این هجر تمام شود که من هنوز تمام نشده‌ام. من از خرج تو شدن نمی‌ترسم، من از فدای تو شدن واهمه‌ای ندارم، ترسم از سرابی است که انتها ندارد. دستم را بگیر، تو را به صاحب این شب‌ها قسم دستم را بگیر. 

  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی وقتها دیدن هر دو دست در هم گره شده بغضم را فرو می ریزد گاهی وقتها دیدن هر لبخند از ته دلی چیزی را در درونم به جوشش وامیدارد گاهی وقت ها دیدن هر حال خوشی مرا یاد خاطره های تلخم می اندازد. این گاهی وقتها که میگویم این روزها و شبها برایم زیاد تکرار می شود نمیدانم از صلابت و شکوه این شبهای عزیز است از فضای نورانی این روزهاست یا از چیست.

دلم این روزها قرار نمیگیرد و هر آن چشمم پی تو میگردد در قاب خالی ات.

دلم این روزها پی کسی میگردد که نگاهم کند و بودنم برایش غنیمتی باشد دلش غنج بزند از دیدن لبخندم، دلش بلرزد از اشک هایم، دلم کسی را میخواهد که با تمام غرور مردانه اش بخواهدم و با تمام احساسات مردانه اش پای خواستنم بایستد.

گاهی وقتها جای خالی ات بد جوری تو ذوقم می زند گره دست های مردانه ات در میانم دستانم گاهی وقتها خیلی جایش خالی است

دلم این روزها پر است از تمام دلتنگی ها، از تمام صبوری های دیده نشده، از تمام فرو ریختن ها از تمام اشک های پنهانی.

گویی برای کسی نامه مینویسم که هر گز زاده نشده است.

کسی که هرگز قرار نیست این عکس دو نفره را ثبت کند.

این قاب دو نفره را پر کند.

کسی که صلابت مردانه اش دلم را بلرزاند و عشقی را به وجودم بدواند که هنوز کال است...

دلم این روزها کوچک کوچک شده است به قدری که حجم دلتنگی هایم را برای کسی که ندیده ام تاب نمیاورد.


  • نسرین