گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

ماه‌ها بود که اینقدر تحلیل نرفته بودم. هم جسمی، هم روحی داغونم. صبح همکارم می‌گه وقتی روزه بودی حالت خیلی بهتر بود.
آره راست می‌گه. از وقتی رسیدم خونه رو به موتم. حتی غذا هم نخوردم. یعنی برنج خیس کردم، گوشت رو از فریزر درآوردم ولی گرفتم خوابیدم و چند دقیقه پیش بیدار شدم. ساعت رو نگاه کردم دیدم دو و نیم نصف شبه! یکم که گذشت و چشمام بیشتر باز شد دیدم گویا اشتباه دیده بودم و تازه نه شبه! 

 تو کلاس نهم امتحان گرفتم و بعد که حین امتحان کلاس بعدی، ورقه‌ها رو تصحیح کردم؛ دیدم ورقه مبینا نیست! رفتم سراغش گفتم غایب که نبودی پس چرا امتحان ندادی؟ می‌گه دلم درد می‌کرد تو نمازخونه خوابیده بودم. گفتم از کی اجازه گرفتی؟ گفت خانم معاون‌. کشیدمش دفتر هیچ کس قبول نکرد حرفشو. شروع کرد گریه و زاری و فلان. تهش قول گرفتن چهارشنبه دوباره امتحان بگیرم. 

تو کلاس یازدهم ورقهٔ یکی از بچه‌ها یه طرفش مخدوش بود. یعنی از چاپ بد در اومده بود و یه سری خطوط در هم و برهم افتاده بود روش اونم خطوطی که مربوط به کلاس دهمه. یعنی خنگ خالی! نگفته ورقه‌م اینجوریه عوضش کن نشسته به همون دری وری‌ها جواب داده! دلم می‌خواست بگیرمش زیر مشت و لگد! 

تو کلاس دوازدهم هم یکی‌شون مقاله ننوشته و قصدم نداره بنویسه و بهم گفت هرجور راحتی مستمری بده بهم! اینم از ته دوستی با دانش‌آموزات! 

حجم خونریزی‌ام خیلی زیاده و فشارم پایین. کاش می‌تونستم این دو روز رو نرم سرکار و فقط بخوابم‌. 

دلم می‌خواد روز تولدم برای کسی غیر خودم هم مهم باشه. کسی غیر خودم هم برای این روز ذوق داشته باشه. ولی متاسفانه هیچ کس ذوقی نداره و می‌تونم برای این بی‌کسی تا فردا گریه کنم. 

  • ۹ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۶
  • نسرین
برای افطار یک لیوان شیرموز خوردم و حالا در نهایت گرسنگی و تشنگی دارم می‌خوابم. راستش شبیه بچه‌ها قهر کرده‌ام. ساعت ۷:۲۰ دقیقه اذان اینجاست. اما نون جان ماجرا را کش داده بود تا ۸:۳۰. داشت نان می‌پخت و می‌خواست هر وقت کارش تمام شد سفره باز کنیم. دیگر تحملم تمام شد و آمدم اتاقم. هر کسی را هم واسطه کردند، نرفتم که نرفتم.
عادت دیکتاتور مآبانه‌ش دارد فرسوده‌م می‌کند ولی راه به جایی نمی‌برم. خواهرزاده‌ها را از اتاق بیرون کرده‌ام و خزیده‌ام زیر لحاف و دلم می‌خواهد گریه کنم.
امروز سر کلاس‌مان، استاد چند بار از من تعریف کرد. راستش تعریف کردن همیشه شیرین است حتی در سن من. 
با شنیدن یک ترک زدم زیر گریه. کاش می‌توانستم زیر میز هم بزنم. 
+نکته‌ای در کامنت‌ها اذیتم می‌کند. اینجا آخرین سنگر من است. و نمی‌خواهم فضایش ناامن شود. اگر شما تراپیست هم باشید، پشیزی برایم مهم نیست. من اینجا نیستم که کسی از روی نوشته‌هایم آنالیزم کند یا برچسب بزند. اگر کامنت شما حاوی نصیحت و تحلیل شخصیت من است بهتر است دیگر کامنت ندهید. 
لطفا آنقدر شعور داشته باشید که به آدمی که بارها گفته دارد تراپی می‌شود، نگویید من فکر می‌کنم تو فلانی، من حدس می‌زنم بیساری!!! 
من خودم بهتر از شما می‌دانم چه نقص‌هایی دارم و چه نقاط قوتی. و قطعا بهتر از شما می‌دانم که برای رفع مشکلاتم چه باید بکنم!
خلاصه که اطلاعات وسیع روانشناسانه‌تان را برای خودتان نگه دارید!
  • ۴ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۶
  • نسرین

گفته بودم دلتنگم؟ دلتنگی پیچیده به رگ و پی‌ام. هنوز ناکارم نکرده ولی بعید نیست در روزهای آتی، زمینم بزند. کاملا پتانسیل باختن را دارم. به راحتی می‌توانم کم بیاورم و بنشینم به روی زانو و بگویم باز هم منم یک‌زن عاصیِ دلتنگ که هیچ درمانی برای دلتنگی‌های فزاینده‌اش ندارد. چند روز پیش هوپ نوشته بود تو همان نسرینی هستی که برای عاشقانه‌هایش دلم می‌رفت؟ خودم که فکر می‌کنم همان نیستم‌. از عشق آنقدر توسری خورده‌ام که دیگر رمقی برای پرداختن بهش ندارم. فکر می‌کنم کمتر کسی اندازهٔ من، فرش قرمز برایش پهن کرده باشد. در باغ سبز نشانش داده باشد. دیگر آنقدر به میوه‌های کالش نوک زده‌ام که دلزده شده‌ام از عطر و طعم و رنگش حتی. من ماه‌ها و سال‌ها بالای جنازه‌اش زاریده‌ام. سوگواری‌های من تمامی نداشت. 

هر وقت خواستم جزئی از یک کل منسجم باشم به در بسته خوردم. حتی توی عالم رفاقت هم نتوانستم مهری را که توی رگ‌هایم می‌جوشید، جای درستی سرمایه‌گذاری کنم. 

حتی نتوانستم آن دوستی باشم که کسی نگاهم کند و بگوید هی، تو خیلی خوبی‌ها حواست هست؟ تو اون آدم مهم زندگی منی‌ها. 

من وابسته بودم به آدم‌ها، رابطه‌ها و کنش‌های اجتماعی. اما چند صباحی است کنج عزلت گزیده ام. 

شاید سکوت بیشتر از هر چیز نجات بخش باشد. من که حتی ننه‌من‌غریبم بازی هم بلد نیستم، بلد نیستم توی قلب کسی یا کسانی خانه‌ای دست و پا کنم.

بی‌خانمانی این روزها عجیب درد دارد.

  • ۴ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۱۸
  • نسرین
دیروز سحری نداشتیم. یعنی نون جان هر وقت قهر است، بی‌خیال غذا پختن می‌شود. به خیال خودش اینجوری تنبیه‌مان می‌کند. اما از آنجایی که تعداد چیزهایی که در طول روز می‌تواند موجب قهرش شود از تعداد موهای سرش بیشتر است، ریسک بزرگی است که در طول رمضان با او وارد گفتگو شوی! چون ممکن است بی‌افطار یا بی‌سحر بمانی. بدی ماجرا این است که تو از قبل نمی‌دانی چیزی بهش برخورده، فقط وقتی سفره خالی ماند متوجه عمق قضیه می‌شوی و دیگر کار از کار گذشته!
داشتم می‌گفتم که دیروز سحری نداشتیم و با یک نیمرو سر و ته قضیه را هم‌آوردم. جمعه که از خواب بیدار شدم، به سرم زده بود برای سحری زرشک‌پلو بپزم. از ظهر بوقلمون را گذاشتم بپزد. عصر هم پیازداغ و زرشک را آماده کردم و بعد افطار برنج را دم کردم با ته‌دیگ سیب‌زمینی مخصوص خودم با کلی کنجد. شب هم خوردمش و خوابیدم. به خیال خودم قرار نبود حالا بیدار باشم. قرار بود پنج صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شوم، دوش بگیرم و بروم سرکار. اما نون جان ویرش گرفته بود از سه و نیم بیدارم کند! خلاصه که امشب هم نتوانستم بیشتر از سه ساعت بخوابم. بدی قضیه اینجاست که صبح روزهای تعطیل هم عین خروس بی‌محل از هشت و نیم بیدارم و هرچه پهلو به پهلو می‌شوم خوابم نمی‌برد! جمعه را مثل تراکتور کار کردم. هنوز هم کلی از کارهایم مانده. 
تکلیف کلاس یکشنبه را هم هنوز ضبط نکرده‌ام و عین بچه‌ها استرس گرفته‌ام بابتش. این هفته هر روز سه تا امتحان خواهم گرفت و هنوز چهار تا از نمونه سوال‌ها آماده نیست. احمقانه است که برعکس بقیه نمی‌توانم از سوال آماده استفاده کنم....
ددلاین تحویل محتواهای مستر ژ سی برج است و همه بچه‌ها کارشان را تحویل داده‌اند جز خودم. روزه که هستم مغزم خشک می‌شود. هیچ واژه‌ای به ذهنم نمی‌رسد. پنج تا را باز واگذار کردم به محمدعلی. از پول گنده‌ای چشم پوشیدم که قرار بود برود پای خرید لپ‌تاپ. اما یادم نبود که ماه رمضان عین بختک می‌چسبد به بیخم و مانع نوشتن می‌شود. امروز اگر پریود نشوم اعتصاب خواهم کرد و دیگر روزه نخواهم گرفت. خسته شده‌ام. به معنای واقعی کلمه خسته‌ام. دلتنگ هم هستم. ولی به روی خودم نمی‌آورم. دیگر قرار نیست دلتنگی زورش به من برسد. دیگر قرار نیست به حرف دلم گوش کنم... 
  • ۲ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۳۲
  • نسرین

سین خوشگل بود. شاید خوشگل‌ترین پسری که توی زندگیم دیده بودم. قد بلند بود و به غایت جذاب. نصف بیشتر دخترای کلاس خاطر خواهش بودند. و نصف بیشتر دخترهای دانشکده. صدای خوبی داشت، سه‌تار می‌زد و از همان وقت بود که صدای سه‌تار شد نوای محبوبم. این را پیش هیچ کس اعتراف نکرده‌ام حتی بیش دوستان نزدیکم. ولی دوستش داشتم. یک دوست داشتن بی‌صدا و محجوب و نجیبانه. ابراز کردن بلد نبودم، لوند نبودم، زنانگی نداشتم، به من یاد داده بودند با پسر جماعت زمخت باش! زمخت بودم، تلخ بودم و حاضر جواب. بین دخترهای بزک کرده کلاس که چپ و راست عشوه می‌آمدند برایش، من عددی نبودم که به چشم بیایم. تازه از یک جایی به بعد شده بودیم کارد و پنیر. از همانجا که او که مخ مثنوی و فن مولانا بود ولی من شده بودم نمرهٔ اول کلاس! بعدش اسم من رفت تو لیست دانشجوهای محبوب دکتر مشتاق و او روزهای افسردگی‌اش شروع شد.
هر بار که می‌دیدم با دختری دارد حرف می‌زند، دلم آشوب می‌شد. بچه محل بودیم، می‌شناختمش. دلم می‌خواست بلدش بودم، آدم امنش بودم اما نبودم. من بچه مذهبی دوآتیشه بودم و او لاقید و لامذهب! دعوا می‌کردیم، کم می‌آوردم، خشمگین می‌شدم ولی مهرش همچنان به قوت خودش باقی بود. با دوست صمیمی‌ام لاس می‌زد، عاشق قرتی‌ترین دختر کلاس بود و هربار جواب رد می‌شنید، می‌شکست ولی رها نمی‌کرد.
درس‌مان که تمام شد چند صباحی بی‌خبر ماندیم. تا اینکه شماره‌اش را گیر آوردم و باب گفتگو رو باز کردم. مسالمت‌آمیز پیش رفتیم. شعرهایش را می‌فرستاد، شعرهایم را می‌فرستادم. تا اینکه باز سر مذهب به افتراق رسیدیم. دیگر پبام نداد و من هم.
تا چند سال پیش که گروه مشترکی ساخته بودند از بچه‌های کلاس. معلم شده بود. چهره‌اش هزار برابر زیباتر و جذاب‌تر شده بود. از آن پسر لاغر تبدیل شده بود به مردی چهارشانه و جذاب و جاافتاده. تک‌تک تصنیف‌هایی که سرکلاس می‌خواند را یادش آوردم. تعجب کرد، شگفت‌زده شد. بارها و بارها برایم خواند و من محو زلالی صدایش شدم....
اما زن گرفته بود. زنش رقیب من بود سر آزمونی که من باخته بودم و او برده بود. از هردوشان متنفر شدم. مدتی بعد از گروه رفت. بعدتر من هم رفتم.
حالا هم می‌بینمش در گروه دبیران که چقدر از سر نخوت حرف می‌زند، خدا را بنده نیست. خواستم برایش بنویسم به قول دکتر گاف، حرفت حرف حساب است اما خودت آدم حسابی نیستی و ادب نداری.
ننوشتم. بگذار ته‌نشین شود مثل تمام حس‌های دیگر...

  • ۵ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۴۳
  • نسرین

پرسید دوست پسر نداشتی تا حالا؟ خندیدم. این سوالی است که از دخترهای هفده- هجده ساله باید پرسید نه زنی سی و چند ساله مثل من! گفتم نداشتم. بعد به چند نفری که زمانی دوستشان داشتم فکر کردم. کسانی که هیچ وقت ندیدم‌شان و بودن‌شان فقط خیال و توهم بود. دوست پسر یا پارتنر به کسی گفته می‌شود که بتوانی زود به زود ببینی‌اش، کنارش راه بروی، همراهش غذا بخوری، توی چشم‌هایش زل بزنی، دستش را بگیری، بغلش کنی و وجودش چیزی به زندگی‌ات اضافه کند. بعد از مرور حرف‌های روانکاوم، این بار با قاطعیت بیشتری گفتم نه ندارم. آن چند نفری که در مقطعی از زندگی‌ام حضور نصفه نیمه‌ای داشتند، بیشتر بار خاطر بودند تا یار خاطر. 
با تعجب بیشتری نگاهم کرد و گفت چرا خب؟ گفتم در گذشتۀ نه چندان دور مذهبی بودم و توی خانوادۀ سنتی‌ام رابطه با پسرها تعریف نشده بود. بعدتر هم که تابوها شکست، خودم آدمی را نداشتم که دوستش بدارم. 
بعد یاد گفتگویم با میم افتادم. یک بار بعد از یک درددل طولانی و مفصل، برایش نوشتم من توی زندگی‌ام هیچ پسری نبوده که با او سر یک میز بنشینم و غذا بخورم یا کنارش خیابان‌ها را گز کنم یا ... و یادم است که با هر جمله‌ای که گفتم تعجبش بیشتر شد. بعدها یاد این گفتگو که می‌افتادم شرمگین می‌شدم که چرا باید از این چیزها برایش می‌نوشتم؟ حتی چند روز پیش داشتم صفحهٔ چتمان را شخم می‌زدم که این گفتگو رو پاک کنم!
من بارها نوشته‌ام که چیزی توی آن کودکی و نوجوانی لعنتی بود که موجب می‌شد از پسرها بترسم. از نزدیک شدن بهشان واهمه داشتم. توی دانشکده حرف که می‌زدم توی چشم‌شان نگاه نمی‌کردم. هر چند دوست داشتم سین دوستم داشته باشد ولی رفتارم هزار فرسنگ با خواستۀ قلبی‌ام تفاوت داشت. 
دنیا چیزی به آدم‌های رنج‌کشیده و ترسو بدهکار نیست. من باید یاد می‌گرفتم ترسم را درمان کنم و دست از سرکوبش بکشم. چند سال پیش میم‌میم بود که شجاعت اعتراف به آن گذشته را به من داد. اما آن اعترافنامه تنها بخش کوچکی از بلایی بود که در گذشته سرم آمده بود. هنوز هم با هیچ روانکاوی آنقدر پیش نرفته‌ام که بنشینم به اعتراف به آن روزها.

این روزها دارم برای شروع جلسات با روانکاو جدیدم آماده می‌شوم. احتمالا از اول اردیبهشت شروع کنیم. این بار جلسات را حضوری پیش خواهم برد. دلم برای آن تخلیۀ روانی توی اتاق مشاوره تنگ شده است. جایی که می‌توانی راحت گریه کنی و کسی که مقابلت نشسته نه قضاوتت کند و نه تحقیر و نه تو خجالت بکشی از اینکه در حضورش گریه کنی. 

  • ۴ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۱۳
  • نسرین

این چند روز معلم بدی بودم. تلخ و عصبی‌. خستگی انگار تمامی ندارد. دوست دارم زودتر تعطیلات شروع شود و من بچسبم به کارهای ریز و درشتی که برنامه‌ریزی کرده‌ام. کتاب کاری که نوشته‌ام را باید سر و سامان دهم. ناشر پیدا کنم و کارهای چاپش را پیش ببرم. ایده‌ای را شاگردم توی سرم انداخت که مدت‌ها بود پس ذهنم می‌پروردمش. نوشتن قصه برای گروه سنی متوسطه اول. البته دوست دارم مباحث ادبی و دستوری را در قالب قصه بنویسم که شاید یادگرفتنش راحت‌تر باشد. دیشب خواب هدی رو می‌دیدم. جایی باید می‌رفتیم و من مدام فکرم پیش بچه‌های هدی بود. هنوز هم باورم نمی‌شود چنین سرنوشتی برایش رقم خورده باشد. سه تا بچه‌ای که دور خودش جمع کرده و شلوغی‌هایی که پایانی ندارد. این روتین کتاب و فیلم را دوست دارم. زبان را هم توی برنامه گنجانده‌ام. دوست دارم تا روز تولدم آدم بهتری شده باشم. آدمی که خوشحال و راضی پا به سی و پنج سالگی‌اش می‌گذارد. حتی اگر به قول جانان، این سن میانسالی نباشد، می‌توان وسط یک عمر هفتاد ساله محسوبش کرد. هفتاد سالی که هنوز جنم پر کردنش را در خودم نمی‌بینم. کتاب تازه‌ای از دیوید جوی شروع کرده‌ام. باز هم محور داستان مواد مخدر است اما به گمانم کشش بیشتری نسبت به کتاب قبلی‌اش دارد. هر چند که پیش. از آن نوشته شده باشد.‌

  • ۵ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۳
  • نسرین
صبح دلژین پرسید خوبی؟ نوشتم خوبم. اما پشت این خوب بودن، یک تکرار حال به هم زن همیشگی نبود. این خوب بودن واقعا حس خوبی داشت. روح و روانم این روزها آرام است. غیر از خستگی جسمی و بی‌حالی حاصل از روزه، بدون فکر و خیال و آشوب روزگار می‌گذرانم. نه اینکه اوضاع یکباره گل و بلبل شده باشد. نه. اما فکر نکردن خودش موهبت است. این روزها کمتر افکار آزاردهنده هجوم می‌آورند. کمتر غصه می‌خورم و بیشتر عمیق می‌شوم روی اهدافم. 
چقدر بدهکارم به خودم. بدهکار غصه‌هایی که هوار کردم سرش، تنش‌هایی که تحمیل کردم، بدهکار دردهایی که تسکینی برایشان نبود. حالا که آرام گرفته‌ام تصورم این است که در حق خودم خیلی ظلم کرده‌ام. حقش است بنشینم و‌ خودم را سخت تنگ در آغوش بگیرم. 
این روزها، عجیب خسته‌ام. جسمم انگار کوفته شده. بی‌خوابی دارد پدرم را درمی‌آورد. برعکس همیشه چشم به راه pms نشسته‌ام که بیاید و از روزه‌داری خلاصم کند. باید کارهایی را سر و سامان دهم و دهن روزه نمی‌توانم. بعد از افطار هم باید بخوابم که سه و نیم نصف شب باز باید برپا بزنم. خلاصه که روزه نه ولی بی‌خوابی می‌کشد!
  • ۳ نظر
  • ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۰
  • نسرین
دیشب شب قدر بود؟ برای همین ساعت نه و نیم خوابیدم لابد! شاید پیش خودت هزار جور فکر و خیال کنی. ولی من همان نسرینی هستم که شب‌های قدر مفاتیح پدربزرگش را زیر چادر می‌زد و دوازده شب تک‌ و تنها خودش را تا مسجد محل راه می‌برد. همانی که وسط الغوث الغوث‌ گفتن‌هایش فقط آرامش و حال خوب می‌خواست. دلش لک زده بود برای یک زندگی بدون تنش، دلش خانواده می‌خواست. دست‌هایش را بلند می‌کرد و زار می‌زد و فقط از تو‌ می‌خواست حال نون جان بهتر شود که زندگی را کمتر به کام‌مان تلخ کند. اما تهش چه شد؟ آن اعتقاد فولادین، آن ایمان راسخ، آن له‌له زدن برای مذهب، حالا ته کشیده و نیمچه اعتقادی باقی مانده جهت حفظ ظاهر. من مدت‌هاست از هیچ چیز لذت نمی‌برم. دیروز با بچه‌ها بحث همین بود. گفتند وقتی پدر و مادرت روزه نیستند چرا روزه می‌گیری؟ گفتم چون هنوز نیمچه باوری باقی‌ست. 
دارم یاد می‌گیرم تبدیل شود به آدم ریاکاری که بلد است چطور خود واقعی‌ش را بروز ندهد. هیچ کدام از مشهد رفتن‌ها، دخیل بستن‌ها، شب زنده‌داری‌ها و اعتکاف‌ها، کارگر نبود. حال ما روز به روز بدتر شد. باورت می‌شود آن دختر سرزنده و شادابی که برای مهمانی و جشن سر و دست می‌شکست و مدام التماس خواهرها را می‌کرد که برویم، برویم، حالا تبدیل شده به موجود آدم گریز تنهایی که حتی تحمل صدای خواهرزاده‌هایش را هم ندارد؟ تو از من چنین بنده‌ای ساختی. باورت کرده بودم. با تمام وجودم باورت کرده بودم. فکر می‌کردم داشتنت قوی‌ترم می‌کند. کوه بودی پشت سرم. 
حالا وسط میان‌سالی که ناگهان از راه رسیده، باورم شده که یا نیستی یا آنقدرها که درباره‌ات قصه ساخته بودیم، قوی نیستی. در تمام دردهایی که کشیدم مومن بودم به تو، در تمام تنهایی‌ها، گریه‌های وقت و بی‌وقت، در تمام رفتن‌ها، ترک شدن‌ها، نابودن شدن‌ها، تو بودی، باصلابت و استوار، اما حالا فکر می‌کنم که انگار تو هم شبیه همان بتی بودی که هندوها از خدای خیالی‌شان می‌سازند و جلویش زانو می‌زنند. تو هم خدای خیالی من بودی که تمام کودکی و نوجوانی و جوانی‌ام را مقابلت سر بریدم. 
دستم خالی است، هیچ نکِشته‌ام جز باد. فکر می‌کردم ایمان یک روز نجاتم می‌دهد. این توهمی است که مذهب به مومنین می‌دهد. در باغ سبزی که توی دنیا ازشان دریغ شده است. از مومن بودن به تو دست خواهم کشید. قوی خواهم شد. دیگر نه نیازی به تو خواهم داشت و نه بنده‌ات «اوجان».
از تصور جهان بی‌ایمان می‌ترسیدم اما حالا دیگر ترسم ریخته است. دارم مزه مزه می‌کنم بریدن را و سیال بودن را. 
اما هنوز هم جنگیدن با تو و دار و دسته‌ات می‌ترساندم. هنوز هم به جای رحمان بودن، قهار بودنت پیش چشمم است. 

  • ۷ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۴۴
  • نسرین

سیستم خوابم بدجوری به هم ریخته. تعطیلات که شبها بیدار بودم و روزها خواب اوضاع بهتر بود.‌ اسم تعطیلات عید را گذاشتم تعطیلاتی برای هیچ کاری نکردن. ولگردی در نت و بالا و پایین کردن بیهودهٔ پلتفرم‌های مختلف و تماشای فیلم و سریال نهایت کاری بود که انجامش دادم. اما کار مهمی که انجام دادم، زنده ماندن بود. کل روزهای عید فقط یک بار به دعوت دوستم‌ رفتیم جایی برای افطاری و بعد دیگر از کنج خانه جم نخوردم. هیچ کجا برای عید دیدنی نرفتم، حتی خانه خواهرم. ترسیده بودم. از واقعیتی که داشت خودش را لخت و عریان نشانم می‌داد ترسیده بودم. اعتماد به نفس بیرون رفتن را یک باره از دست داده بودم. حس مفرط تنهایی یقه‌ام را گرفته بود و ولم نمی‌کرد. آن تعطیلات کذایی، بدترین تعطیلات عیدی بود که تجربه کردم. با نوع دیگری از افسردگی دست به گریبان بودم. تبدیل شده بودم به یک تودهٔ گرد تپل که کارش فقط لمباندن است.‌
با هیچ کس میل سخن گفتن نداشتم. و تصورم این بود که آدم‌ها هم اهمیتی به هم‌صحبتی با من نمی‌دهند. ماه رمضان هم به تمام تلخی عید غلبه کرد و شد آنچه نباید.
اما برگشتن به سرکار، تا حدی سر و سامانم داد. حالا بهتر می‌توانم‌ روی دو پا بایستم. کمنر از قبل گریه می‌کنم. به پذیرش عمیق‌تری رسیده‌ام. کتاب خواندن را راحت‌تر دنبال می‌کنم و باز دارم به آدم مفیدی تبدیل می‌شم.
اما با همهٔ آدم گریزی‌ام دلم می‌خواست کسی باشد که سد سکوتم را به خاطرش بشکنم. و از دیالوگ نخ‌نمای فلانی خوبی؟ کمی فراتر روم. دلم می‌خواست کسی میل حرف زدن با من را داشته باشد. نه از سر وظیفه و اجبار، که از مهر.‌


  • ۶ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۰۵
  • نسرین