گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

از تعصب بدم میاد. از تعصب نسبت به مذهب، زبان، قومیت، تعصب نسبت به آدما و تیم و هر چیز دیگه‌ای. تعصب آدمو‌ کور و کر می‌کنه و‌سیستم عصبی‌ش رو مختل می‌کنه و‌ مانع دیدن و شنیدن واقعیت‌ها می‌شه. یه چیزی که مدام تلنگر می‌زنه بهم که امیدم به بهتر شدن آینده رو از دست بدم، تعصبه.
ما آدم‌ها حتی نسبت به آزادی هم تعصب داریم. تصورمون اینه که خوانش درست از آزادی، همون خوانش مدنظر ماست. هرکس مثل ما فکر نمی‌کنه فلان فلان شده است! 
چند روز پیش یکی از کانال‌نویس‌ها اسکرین شاتی از چت خودش و همسرش رو گذاشته بود تو کانالش که محتوای طنز داشت. بامزه هم‌ بود انصافا. یه نفر زیر پست کامنت گذاشته بود که اگر همسرتون از ظاهر یه زن دیگه تعریف کنه خوشتون میاد؟ اینکه نظر اون آدم درباره دبن و مذهب و عرف و فلان چیه اصلا برای ما مهم نبود. اینجا اون آدم داشت با جهان‌بینی خودش
ادمین رو‌ مورد پرسش قرار می‌داد. فارغ از اینکه طرف مذهبیه، ارزشیه، انقلابیه یا هرچی، می‌شد بهش پاسخ محترمانه داد.
ادمین هم دقیقا همین کار رو کرده بود. محترمانه بهش گفته بود تو روابط زن و شوهری هر کسی یه سری حد و حدود برای شوخی هست که ممکنه برای بقیه جالب نباشه ولی برای خودشون پذیرفته شده است.
اما مشکل از جایی شروع شد که اعضای کانال دسته‌جمعی توپیدن به این بنده خدا. از تهمت‌های سیاسی تا فحش‌های رکیک کاف دار رو نثارش کردن چون اون مثل خودشون فکر نمی‌کرد و از این شوخی بامزه خنده‌ش نگرفته بود!
یه مدتیه لشکر طرفداری از یه تعداد کانال‌نویس پر مخاطب راه افتاده که تا یه نقد منفی بهشون شد، گله‌ای بریزن سر منتقد و از هستی ساقطت کنن.
حالم از این فضای متشنج که نمی‌شه دو تا دیالوگ سالم توش برقرار کرد به هم می‌خوره. تا میای چیزی بگی این وریا متهمت می‌کنن به براندازی اون وریا به سایبری بودن یا در خوشبینانه‌ترین حالت میشی وسط‌باز!
از این دو قطبی مسموم بیزارم. چون جهان ما جهان تک صدایی و دو صدایی نیست.
امروز هم یکی دیگه از کانال‌نویس‌ها که معلم هم هست، یه پست راجع به بی‌فرهنگی نوشته بود که غلط املایی داشت. منم تو کامنت غلط املایی رو تذکر دادم. یکی اومده پریده به من که اینکه همه شدن ملانقطی و بدون توجه به فحوای کلام، کامنت غلط املایی می‌ذارن هم نشونه بی‌فرهنگیه!
من که یه بی‌فرهنگم شما ادامه بدین:)

  • ۷ نظر
  • ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۵۰
  • نسرین

یک بار قرار شده بود سر یک پروژه‌ای، خودم محتواهای نوشته شده را روی سایت آپلود کنم. مسول تهیه عکس هم‌ خودم بود. سایت درباره عروس بود و من کلی عکس چیتان پیتان عروس پیدا کرده بودم و بدون هیچ ادیتی گذاشته بودم روی سایت.
چند ساعتی از انتشار پست‌های اول نگذشته بود که مستر ژ زنگ‌ زد. گفت دختر خوب، می‌خوای سایت رو فیلتر کنن؟ چرا عکس عروس‌ها رو ادیت نکردی؟ من تازه آنجا بود که فهمیدم توی بخش انتشار و یافتن عکس حرفی برای گفتن ندارم. بعدها چند بار پسورد سایت‌های مختلف را داد که دست بگیرم ولی قبول نکردم. حوصله حواشی‌اش را نداشتم. بعدها که بهار را معرفی کردم و نشستم به تماشای کارش، تازه فهمیدم من واقعا این کاره نبودم.‌
همین چند ماه قبل بود که فهمیدم به درد رفاقت هم نمی‌خورم. آدم‌ها را می‌رنجانم و مجبورشان می‌کنم بخرند توی لاک‌ تنهایی‌شان. همین بود که دور این یکی را هم خط کشیدم. دیگر دوست صمیمی ندارم. حرف امروز و دیروز نیست‌ها، چند ماه است که به این نتیجه رسیده‌ام که باید خودم را از روابط دوستی بکشم‌ کنار تا بقیه به راحتی به زندگی‌شان بپردازند. کل عید را هم برای همین سکوت کردم.
حالا دارم به این نتیجه می‌رسم که به درد ازدواج هم نمی‌خورم. همین بهتر که تلاشم را صرف مستقل شدن و تا ابد تنها ماندن بکنم. اینطوری نه از آدم‌ها رکب می‌خورم و نه آزارم به کسی می‌رسد.
روزگار این گونه است دیگر. گاه در میانه‌های زندگی می‌فهمی که برای زندگی جمعی مضری و باید خلوت خودت را دست و پا کنی. 

  • ۶ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۵۰
  • نسرین

دلم می‌خواد بیای بگی دوستت دارم. الان فقط همین حالم رو بهتر می‌کنه.‌ ببا و‌ بگو‌ دوستت دارم.‌ نیاز دارم دوست داشته بشم...

  • ۷ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۰۶
  • نسرین

مهدی صالحی آدم نازنینی است. سال‌هاست در وادی داستان و نقد و ترجمه دارد فعالیت می‌کند و زیباترین وجهش این است که از بچگی توی کانون پرورشی بُر خورده است. من گفته بودم آدم‌های کانون رو جور دیگری دوست دارم؟ سال‌هاست توی یک جلسه زانو به زانوی مهدی و کلی آدم نازنین دیگر می‌نشینم و از تک به تک‌شان یاد می‌گیرم که چطور قصه بنویسم. اینکه من هنوز داستان‌نویس خوبی نشده‌ام به کم‌ تلاش کردن خودم برمی‌گرد نه به خوب نبودن این جلسات.
القصه، مهدی کتاب زیاد ترجمه کرده. تابستان پارسال بود که من توی گروه‌مان، چیزکی راجع به سریال خاندان اژدها نوشتم و مهدی به شوخی گفت که نامردها کتابش را من یک سال پیش ترجمه کرده‌ام. همین شد که شوخی شوخی رفتم و کل کتاب‌هایی که ترجمه کرده را یکجا سفارش دادم. 
قبلا دربارۀ رمان پلیسی فوق‌العادۀ بیگانه اثر استیفن کینگ چیزکی نوشته بودم به گمانم، توی تعطیلات عید هم رمان جدیدی از دیوید جوی را با ترجمۀ مهدی خواندم. حس گنگی دارم. راستش داستان اصلا جذبم نکرد. صرفا برای کم کردن روی خودم و اینکه نباید این یکی را هم نصفه رها کنی، تا ته ادامه دادم!
کتاب شروع خیره‌کننده‌ای دارد. پسرکی وسط کارتون نگاه کردنش شاهد قتل مادرش توسط پدر و سپس خودکشی پدرش است. این صحنه نوید یک درام خوب را می‌دهد ولی در ادامه قصه خسته‌کننده پیش می‌رود. این کتاب آغار سرگردانی و حیرانی ایدن و ماجرای رفاقتش با تاد است. دو پسرک بی‌نوا که هر دو به نوعی از طرف خانواده طرد شده‌اند. وقتی همدیگر را می‌یابند تبدیل به خانوادۀ یکدیگر می‌شوند. می‌تون گفت کتاب داستان مواد، افیون، اسلحه و حیرانی آدم‌هاست. جهانی بی‌رحم در دل آمریکای شمالی که آدم‌هایش مثل جغرافیای کوهستانی منطقه، سرد و زخمت و نامهربانند. 
ترجمۀ کتاب مثل همۀ کارهای مهدی، یک دست و شسته رفته است. معادلسازی‌های بی‌جا کمتر به چشم می‌خورد. مترجم تا حد امکان به نویسنده متعهد مانده است و اثری که توی دست می‌گیریم، بیشترین حس و حال زبان اصلی را به ما منتقل می‌کند.
برش‌هایی از کتاب دربارۀ مسیح، عشق و حیرانی برایم جذاب بود. وقتی کتابی را آنطور که باید نپسندم، معمولا به کسی هم توصیه‌اش نمی‌کنم ولی خب عالم کتاب، بسیار فراخ است و ذائقه‌ها متفاوت و ملون. شاید کسی با خواندن اثر جدید دیوید جوی به نام همۀ وزن جهان، حس بهتری به نسبت من تجربه کرد. کسی چه میداند؟ 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۳۵
  • نسرین
سفر لازمم. اونقدر که داره گریه‌م می‌گیره از پایان تعطیلات. تعطیلات عید سفر رفتن رو تجربه نکردم. یعنی از اساس خانوادهٔ من پلن مسافرت ندارن! امسال خیلی دوست داشتم یه تور جنوب بگیرم و برم چابهار. اما خب سفر به این دور و درازی دوست پایه می‌خواد که من ندارم. وقتی هم تک و تنها پا می‌شم می‌رم این ور اون ور، چون ماشین در اختیارم نیست جاهایی که مسافتش دوره یا خارج از شهره نمی‌تونم ببینم. مثلا اصفهان منارجنبون رو ندیدم یا شب سی و سه پل و ندیدم چون تنهایی تا اون ساعت شب برام هراس‌انگیز بود. بلد هم نبودم با آدم‌های غریبه معاشرت کنم. الان دلم می‌خواد برم شیراز ولی باز فکر می‌کنم خب تخت جمشید و نقش رستم و فلان که در دسترس نیست، ماشین می‌خواد باز نکنه برم شیراز و نتونم اینجاها رو سر بزنم. می‌دونی؟ سفر رفتن انگار یه آدابی داره که بلدش نیستم. فقط این نیست که بلیط بخری و هتل رزرو کنی. مهمتر از همه‌ش مسیر لذت بردن از سفره. نمی‌دونم بقیه چیکار می‌کنن. باید امسال وقت بذارم با آداب سفر آشنا بشم. اینکه چطور از سفر لذت ببریم حتی وقتی تنهاییم. 
اینجوری نیست که من دلم شیراز و یزد بخواد و پاشم تنهایی کوله بردارم و بزنم به دل جاده. یا باید تور درست و حسابی پیدا کنم که طبعا اونم هزینه‌ش خیلی زیاد می‌شه یا به یه همسفر جدی‌تر فکر کنم. دلم نمی‌خواد به دوستام توی اون شهرها هم زحمت بدم. درسته که با دوستام تو قزوین خیلی خوش گذشت ولی الان که بهش فکر می‌کنم معذب می‌شم که چرا اینهمه زحمت دادم بهشون و چرا اونقدر سربار بودم :|
از یه ورم حال جنگیدن دوباره با خانواده رو ندارم که شروع کنن باز کجا می‌خوای بری و فلان! انگار توی این همه سال نشستم کنج خونه چه گلی به سر خودم و اونا زدم. هرطوری فکر می‌کنم تهش می‌بینم شوهر لازمم:))) 

  • ۵ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۴۶
  • نسرین

دو روز گذشته عاطل و باطل بودم. هیچ کار مفید دل‌خوش‌کنکی نکردم. اما توی مسیر شخم زدن کانال قدیمی‌ام، پی بردم که روزهای زیادی رقت‌انگیز بودم. زمان‌های زیادی را هدر داده‌ام بابت چیزهایی که الان به کتف چپم هم نیستند. دربارهٔ نامهربانی کسانی سوگواره نوشته‌ام که حالا به یادشان نمی‌آورم. باور کنید چند جا زور زدم که به یاد بیاورم که این متن پر سوز و گداز را برای که نوشته‌ام و مایوسانه بعد از عدم حصول نتیجه رها کردم:)

مسیر این یک‌ سال اخیر، یک جهش بزرگ بود. که بفهمم چقدر می‌توانم اوج بگیرم.‌ چقدر انتخاب‌های اشتباه، جلوی بال زدنم را گرفته بود. وقتم را، تمام وقت ارزشمندم را پای اتفاق‌هایی هدر دادم که حالا به نظرم پوچ و تهی از معنا به نظر می‌رسند. 

چطور می‌توانستم در دوست داشتن آدم‌هایی تهی از احساسات انسانی، اینقدر بال‌بال بزنم؟

چرا رها کردن را اینقدر دیر یاد گرفتم؟ چرا فکر می‌کردم اگر ایکس و ایگرگ را از دست بدهم، تمام می‌شوم؟ چرا یک سال تمام زجر کشیدم تا ثابت کنم هستم، که زنده‌ام، که باید دیده شوم؟ چرا بارها و بارها گذاشتم که تحقیرم کنند؟ چرا ایستادم که سیلی بخورم و بعد رو برنگرداندم و نرفتم؟ چقدر چغر بودم. چه سال نحس و شوم و پربرکتی بود. همین که فهمیدم چقدر اشتباهات گنده گنده کرده‌ام یعنی برکت داشته. سالی بود که فهمیدم آدم‌ها همیشه دلیلی برای حماقت‌هایشان ندارند، بسیاری از حماقت‌ها بی‌دلیل رخ می‌دهد. بسیاری از زخم‌هایی که ما به هم می‌زنیم بی‌دلیل و تنها از روی بی‌شعوری است یا از سر حسابگری. وقتی ایکس برایم سود بیشتری دارد، پس ایگرگ را کنار می‌گذارم. یک دودوتا چهارتای حال به هم زن. سال جدید سال رقت‌انگیز نبودن است. سالی فاقد انسان‌های زیاد. سالی با حداقل انرژی برای موجودات دوپا. چقدر خوشحالم که دیگر دوست ندارم به عقب برگردم و ذره‌ای دوست‌شان داشته باشم. این قوی شدن حالم را بهتر می‌کند. شبیه مخدری قوی نشعه‌ام می‌کند. 

  • ۴ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۶
  • نسرین

نوشته بود افسردگی امسال دوستان زیادی را از من گرفت. راست می‌گفت. وقتی پرانرژی هستی و پرمحبت، تلاش می‌کنی حلقه‌های هرچند کم‌رمق رفاقت را حفظ کنی، اما وقتی تو کنار بکشی و لال شوی، خیلی‌ها کناره می‌گیرند، چون وقت گذراندن با آدم‌های افسرده و تلخ جالب نیست. آنها منتظر می‌شوند از ته چاه دربیایی و حالت که بهتر شد باز سر و کله‌شان پیدا می‌شود. می‌توانم در آستانه سی و پنجاه سالگی اذعان کنم که دیگر انسانی اجتماعی محسوب نمی‌شوم. فقط مجموعه‌ای از روابط ساخته‌‌ام که به‌نا به مصلحت ادامه‌شان می‌دم. 

دیروز ساناز گفت حالا که نعیمه سفره بیا دوتایی بریم افطار یه وری. معمولا وقتی نعیمه هست من می‌شوم نفر سوم رابطه. اصولا نعیمه همیشه آنقدر پررنگ و همه چیز تمام است که توی همهٔ جمع‌ها من در حاشیه‌ام. برای همین تابستان امروز شروع کرده بودم به حضور در اجتماع بدون نعیمه. آن هم که با شروع جنبش زن، زندگی، آزادی، عملا ناکام ماند.

القصه، مختصری خوردنی برای افطار تدارک دیدیم و رفتیم فوت‌کورت یکی از مجتمع‌های تجاری. از آنجایی که روزه‌داری دیگر مثل سابق رمق ندارد، ملزومات افطار هم محلی از اعراب ندارد. برای همین ما نان و پنیر و سبزی و خرما را همیشه خودمان می‌بریم که از آنجا فقط چای و غذا سفارش دهیم. 

راستی تا یادم نرفته عاقل باشید و برای سحری، مرغ سوخاری نخورید که مثل من از تشنگی هلاک نشین. آخه ما باقی‌موندهٔ افطارمون رو که میکس مرغ سوخاری بود با خودمون آوردیم که حیف و میل نشه. 

خوش گذشت، می‌دونی؟ بعد ده پانزده روز حس کردم زنده‌ام و هنوز می‌تونم اون بیرون دوام بیارم. از بیست و پنج اسفند دومین باری بود که به جز برای خرید، از خانه خارج می‌شدم. جوری به اتاقم چسبیده‌ام که داد مادر و خواهرم هم درآمده! منِ ددری، شده‌ام بچه خونگی آن هم در حد اعلایش! 

قصد دارم دورهمی‌های عصر دیدنی را هرطور شده بروم، کلا قصد دارم تنهایی بیشتر این ور و آن ور بروم. این هم توصیهٔ اکرم است در راستای پروسه جنگ جنگ تا پیروزی:))

امروز هم رفتم بازار سرپوشیده به قصد خرید لباس زیر:) توی مغازه‌های اطراف‌مان، هر چه قیمت می‌کردم دود از کله‌ام بلند می‌شد. لاجرم تنبلی را عجالتا کنار گذاشتم و پیاده راه افتادم سمت بازار. دوست داشتم توی بازار گم بشوم. کمی تا قسمتی هم گم شدم راستش. تهش از جایی سر درآوردم که تا حالا ندیده بودم و نمی‌دانستم شهرم چنین خیابان‌هایی دارد:) 

لباس زیر خربدم و سرخوش از فتحی که کرده‌ام باز پیاده برگشتم خانه. دو ساعتی طول کشید و راستی راستی حالم بهتر شد.

نشستن و مقاله نوشتن دیگر خسته‌ام کرده. شوهر سفر دوست ماجراجویی می‌خواهم که ماشین داشته باشد و مرا بردارد ببرد بگرداند. 


  • ۹ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۳۲
  • نسرین

هشتم فروردین سال نود و یک بود که سپردیمت به خاک. یادآوری آن روز هنوز هم بعد اینهمه سال، به همم می‌ریزد.‌ به نون فکر می‌کنم که گوشهٔ پنجره مچاله شده بود، به خودم که ناخن‌هایم داشت کبود می‌شد، به خواهرهای باردارت، به خاله که توی روزها و سال‌های نبودنت از جوان‌ترین خاله، به پیرترین خاله‌ام تبدیل شد.‌ رفتنت تمام صداهای زندگی را خاموش کرد. صدای خندیدن، صدای آوار خواندن، رقصیدن و صدای زندگی را.

توی بیست و چهار سال رفاقت خاطرات کمی نساخته بودیم. از عروسی‌هایی که تو ستاره مجلس بودی، از راهپیمایی‌های سرخوشانه از خانه دایی تا محله، از آواز خواندن‌های دسته‌جمعی‌مان زیر برف. از مزاحم تلفنی‌هایی که توی پارک مچل‌شان می‌کردیم. خاله‌بازی‌های دونفره که تو تینا بودی و من رامونا. از نیمکت دونفرهٔ کلاس دوم، از نیشگون‌های یواشکی‌ات، نگاه چپ‌چپ خانم انگوری، شیطنتت توی زنگ‌های ورزش...

آخ که چقدر پر بودی از زندگی، برعکس من که حالا در آستانهٔ زندگی، خالی‌م از آن. 

توی این یازده سال، خیلی کم خوابت را دیده‌ام. اغلب به نون حسودی‌ام می‌شود. به خواب او بیشتر سرک می‌کشی. می‌دانی که نون بعد از تو چقدر کم آورد؟ دیگر نبودی که با اشک و آه و ترفندهای خاص، از خانه بکشی‌اش بیرون. 

دیروز که عکست را استوری کرده بودم، بچه‌های دبیرستان یکی یکی سراغت را می‌گرفتند. می‌بینی؟ تو نه تنها برای ما که برای آنها هم هنوز زنده‌ای.

دلتنگی برای تو اینطوری است که یک هو می‌آید و یقه‌م را می‌گیرد و اشکم را در می‌آورد. بدجوری هم درمی‌آورد. یادم نمی‌آید برای عمه اصلا دلتنگی کرده باشم، یا برای آباجان.

تو انگار تکه پازل گمشدهٔ زندگی‌م بودی که حالا هر جور می‌چینمش، درست از آب در نمی‌آید. دلم می‌خواست توی این روزهای بی‌مهری بودی تا ببینم زورت هنوز هم به آدم‌ها می‌رسد؟ به دایی و زنش، به مریم و شوهرش، به خاله. که نگذاری پیرتر و پیرتر بشود. به رادین که توی ده سالگی دارد موهایش را از دست می‌دهد.... مامان می‌گوید تاثیر گریه‌های مادرش در دورهٔ حاملگی است، می‌گوید رفتن مهناز پاک عقل از سرش پراند و او افتاد به جان طفل معصومش. حالا رادین با آن چشم‌های گیرای مادرش، نه ابرو دارد و نه مو. مثل زندگی من که بی‌مزه و از دهن افتاده است...

  • ۶ نظر
  • ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۰۹
  • نسرین

آدم وقتی همهٔ دوست داشتنش رو می‌ذاره وسط، دیگه بعدش نمی‌ترسه که ببازه. وقتی با همهٔ وجودت وایسادی پای دوست داشتن کسی، باخت نمی‌دی. مهم نیست که تو بلدی یا نه. مهم اینه که با همهٔ ناشی‌گری، با همهٔ بندهایی که به پاته، دوست داشتن رو مزه‌مزه کردی. با همهٔ غروری که اساس شخصیتت بود، اعتراف کردی که دوسش داری. هزار تا آدم توی این دنیای بی‌در و پیکر توی همین قدم اولش لنگ می‌زنن. پر از تناقضن، پر از نامردی‌ان. و بعد به تو خرده می‌گیرن. به تویی که با هزار تا بندی که به پات بوده، تا تهش رفتی. این دنیا، اونی نیست که فکرش رو می‌کردم. عدالتی در کار نیست. که اگر بود، خیلی‌ها الان در حال تقاص پس دادن بودن نه زندگی.
دوست داشتن بلدی می‌خواد. من فقط بلد بودم دوست داشته باشم. اما بخش دومش که مربوط می‌شد به دوست داشته شدن، برام تعریف نشده بود. مدارش رو نداشتم، شایدم داشتم و سوخته بود.
من بلد بودم تا ته دنیا یه آدم اشتباه رو جوری دوست داشته باشم که فکر نکنه اشتباهه. بلد بودم جوری مهر بورزم که مو لای درزش نره‌. اما دوست داشتن دو سر داشت. نمی‌شد یه طرفه رفت این جاده رو.
یادم نداده بودن که چقدر ارزشمندم، که چقدر دوست داشتنی‌ام. بهم نگفته بودن که می‌تونم اونقدر عالی باشم که آدم‌ها دوست داشتن منو انتخاب کنن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تو جادهٔ دوست داشتن، فرقی نمی‌کنه نفر رو به رویی مادرت باشه، خواهرت باشه، دوستت باشه یا محبوبت. اگر تمام انرژی رو بذاری و فقط یه طرف جاده رو بری، تهش میشی علامت سوال.
که این آدم مریضی چیزیه؟ من هی پسش می‌‌زنم ولی هی بیشتر میاد سمتم، چرا اینقدر دوستم داره؟ بعد دیگه دوست داشتن میشه وظیفه‌ات. اگه خسته شدی و کم آوردی، اگه ایستادی و نگاه کردی، اگه موندی و نفس تازه کردی، نفر رو به رویی جا می‌ذارتت. چون سیم ارتباط‌تون قطع شده. کاسهٔ محبتش رو پر نکردی و اون فکر کرده کاسهٔ خالی یعنی تو رفتی.
اینکه تو فقط نگاه کردی و هیچی نگفتی، مشکل توئه. اینکه دست تکون ندادی که کسی از اون ور جاده برات بزنه رو ترمز، مشکل توئه.
هر جا کم آوردی باید بایستی، هر جا گم شدی باید بایستی، هر جا گریه‌ات گرفت باید بایستی. تنهایی خیلی سخته. اما رهایی از دوست داشتن‌های یک طرفه شیرینه. آدمِ تنها کسی رو زخمی نمی‌کنه.‌ آدم تنها گریه‌هاش خریدار نداره، زخمش مرهم نداره، دردش درمون نداره، حرفش شنونده نداره‌. آدم تنها حتی رفیق نداره. رفیقش دوسش نداره‌.
من به تنهایی که خو کنم، شبیه یه شیشهٔ ترک خورده می‌شم که دیگه هر چی بخوای وصله پینه‌ام کنی فایده نداره.
گفتم که بشنوی، که بخونی که فردا روز که ایستادم مقابلت و‌ نگاهت نکردم، که نشناختمت نگی چرا. من دوست داشتن بلد بودم حتی با تن زخمی، حتی با زنجیرهایی که به پام بود. 

  • ۶ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۰۸
  • نسرین

ظهر حوالی ساعت دوازده و نیم وقتی داشتم سرویس بهداشتی رو می‌شستم، یک آن فکر کردم کمرم شکست. البته فقط فکر نبود واقعا شکست. جوری قفل شدم که چند دقیقه تو پوزیشن شلنگ در دست و خمیده فیکس شدم‌. درد پیچید تو کل رگ و پی‌ام. یکم بعد حس کردم هرچی خوردم رو دارم بالا میارم. دلم می‌خواست پاهام و کمرم یاری می‌کرد و می‌تونستم بدوم تو حیاط و هوای تازه رو نفس بکشم. تاتی‌تاتی و به هر جون کندنی بود، خودم رسوندم به حیاط و رو پله‌های زیرزمین ولو شدم. سنگ‌های سرد پله‌ها داشت دردم رو بیشتر می‌کرد. خواهرم که از تاخیرم نگران شده بود اومد ببینه کجام و با دیدن قیافهٔ نزارم ترسید. بعد دیدم با یه لیوان آب‌قند وایساده بالاسرم. می‌گفت صورتت سفید سفید شده. رنگ به رو نداری. دستام البته فقط دست راستم داشت کبود می‌شد. یکم مایعات ته‌موندهٔ سحری رو روی پله‌ها بالا آوردم و شربت قند رو سرکشیدم. خواهرم بعد از اینکه دید شربت قندش معجزه کرد، تاسف خورد که کاش نمی‌خوردی حیف بود شیش ساعت مونده بود به اذان:))

به هر جون کندنی بود خودمو کشون کشون رسوندم به اتاقم و ولو شدم رو رختخواب. کمرم همچنان به طرز عجیبی درد می‌کنه. اما دیگه سرگیجه و حالت تهوع قبل رو ندارم.

لحظات عجیبی بود. فکر می‌کردم دارم می‌میرم. به خواهرم گفتم مرگ از کدوم نقطه شروع می‌شه؟

تو اون لحظات مچاله شده از درد، به این فکر کردم که اگه الان بمیرم حسرت چی تو دلمه؟ ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. هنوزم خالی‌ام از زندگی. 

  • ۷ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۲۵
  • نسرین