گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ تیر ۰۱ ، ۱۰:۴۷
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ تیر ۰۱ ، ۱۳:۳۸
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ تیر ۰۱ ، ۲۰:۵۴
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ تیر ۰۱ ، ۱۳:۲۷
  • نسرین

هوالمحبوب 

حس می‌کنم با اینکه زیاد حرف می‌زنم ولی کمتر اون چیزهای مهم رو می‌گم. حس می‌کنم آدم‌های مهم زندگیم اونجوری که باید، منو نمی‌شناسن. مثلا من می‌دونم خواهرم عاشق رنگ نارنجیه، یا لاک‌پشت دوست داره. می‌دونم دخترک عاشق صورتی وبنفشه و پسرک عاشق طیف‌های مختلف آبی. می‌دونم میم چه حیوونی رو دوست داره، می‌دونم نون عاشق اسبه. می‌دونم مامان کدوم شهر رو دوست داره. می‌دونم خواننده محبوب برادرم کیه. می‌دونم چه کاری آدم‌های نزدیکم رو خوشحال می‌کنه. من حتی می‌دونم نون عاشق پرتقاله. می‌دونم اگر جغد دیدم یاد کی بیوفتم. می‌دونم دوچرخه منو به یاد کیا می‌ندازه. می‌دونم وقتی یه فرش خاص دیدم یاد کی بیوفتم، می‌دونم رنگ زرد تا ابد متعلق به تربچه ست، می‌دونم بنفش منو یاد کی و کی می‌ندازه. من حتی می‌دونم نویسنده محبوب اغلب دوستام کیه.
ولی کی می‌دونه من چه رنگی دوست دارم؟ از چه حیوونی خوشم میاد؟ اصلا آدما با چی یاد من میوفتن؟ با یه سری کلیات؟ که طبیعیه دوسشون داشته باشم؟ آدما چقدر منو می‌شناسن؟ حس می‌کنم هیچ المان خاص و ویژه‌ای برای خودم ندارم. شایدم بقیه سعی نکردن ازش سر در بیارن.
دوست دارم برم از تک‌تک آدما بپرسم منو با چی به یاد میاری؟
و دوست دارم جوابشون یه سری کلیات حال به هم زن نباشه.


  • نسرین

هوالمحبوب 

قراره از هفته آینده داستان دنباله‌داری رو روایت کنم. طبق معمول همیشه داستان رمزی خواهد بود. این پست برای دوستان وبلاگ‌نویسی هست که تمایل دارن رمز پست‌ها رو داشته باشن. لطفا با آدرس وبلاگ، کامنت خصوصی بذارین تا رمز رو تقدیم کنم. 

اگر خوانندهٔ همیشگی اینجا هستید ولی وبلاگ ندارید(البته بعید می‌دونم چنبن کیسی داشته باشیم) راه دیگه‌ای برای ارسال رمز پیدا می‌کنم.

هر کس رمز گرفت لازمه که حضور فعالی هم تو کامنت‌ها داشته باشه.‌ ممکنه غیرفعال‌ها دیگه رمز جدید رو نگیرن:)


+رمز شما محفوظه جناب جانان و معصومه عزیز:)

  • نسرین

هوالمحبوب 

امروز قرار بود فشرده برنامه‌ریزی کنیم تا به همه اهداف‌مان برسیم. صبح زود راه افتادیم سمت کلیسای وانک. من و فرشته هر دو عاشق کلیساییم و کلیسای وانک برایمان تبدیل به یک مکان جادویی می‌شد.
به گمانم اولین بازدیدکننده‌های کلیسا بودیم در آن وقت صبح. یک حیاط بزرگ و باصفا و دو ساختمان که در دو طرف حیاط بنا شده‌اند، کل مجموعه را تشکیل می‌دهند. داخل کلیسا به‌نابر عرف همه کلیساهایی که در فیلم‌ها دیده بودیم، پوشیده بود از نقاشی‌هایی عجیب و گاه اسطوره‌ای از تولد مسیح تا به صلیب کشیدنش. تصاویری از عذاب انسان، حضور شیطان و ...
کلیسا حالا تبدیل به موزه شده است، یعنی کارکرد عادی ندارد و به همین دلیل صندلی‌های مخصوص دعای روز یکشنبه در سالن اصلی به چشم نمی‌خورد.
موزه‌های دو طرف ساختمان شامل لباس‌ها و نقاشی‌ها و ظرف و ظروف دوره‌های مختلف تاریخی بود. در موزه داخل کلیسا عکس‌های تاریخی دیدنی‌ای از دختران ارمنی سال‌های دور به چشم می‌خورد که مملو از زیبایی بود.
بعد از عکاسی و بازدید از موزه وانک، رفتیم سمت موزۀ دوم در محلۀ ارامنه به اسم کلیسای بیت‌لحم. اینجا اون صندلی‌های آشنای فیلم‌ها رو هم داشت. درسته حیاطش کوچیکتر بود و موزه هم نداشت ولی داخلش هم باشکوه‌تر از وانک بود. البته بدی قضیه اینه که توی مراسم‌های خاص مثل کریسمس و اینا غیر ارمنی‌ها رو راه نمی‌دن و فرشته خیلی تو ذوقش خورد این قضیه.
بعد یک راست ماشین گرفتیم سمت پل خواجو. چون روز قبلش سی و سه پل رو دیده بودیم ولی سمت خواجو نرفته بودیم. هر چند اینجا رو هم گفته بودن شبش قشنگتره به خاطر چراغونی‌ها و آواز خوندن زیر پل ولی ما فرصت دیگه‌ای نداشتیم و باید همون روز می‌دیدیم اونم زیر ظل آفتاب!
و باز هم افسوس خوردیم که چرا آب رودخونه باز نیست و اون قشنگی‌هایی که ازش شنیده بودیم به چشم نمیاد...
از آنجایی که نرگس از صبح توی چهارباغ منتظرمون بود، بعد از پل خواجو رفتیم سمت چهار باغ و برای اولین بار نرگس و دختر نازش رو دیدم. چقدر خنده‌هاش شیرین بود این زن. چقدر تلاش کرده بود که برنامه‌هاشو ردیف کنه و بتونه بیاد دیدن‌مون. با هم توی چهارباغ عباسی قدم زدیم و دنبال کافه گشتیم. مدامم به فرشته سفارش می‌کردم که چهار باغ رو ببینا، عکس بگیرا همینه بعدا نگی چهار باغ رو ندیدم:))
صبحونۀ باکیفیت و خوشمزه‌ای خوردیم ولی برام چایی نگرفتن باز! یعنی چهارمین روزی بودی که چایی دمی نخورده بودم و رسما سیمام اتصالی داده بود. بعد از چهار باغ پیاده و دلی‌دلی کنان رفتیم سمت هشت بهشت. کاخی که طبقۀ بالایی‌اش در دست تعمیر بود ولی این دلیل نمی‌شد ورودی نگیرن:)
توی کاخ‌گردی همش به این فکر می‌کنم که خب اینجاها که خیلی کوچیکه برای شاه مملکت. چطوری اینجا زندگی می‌کرده؟ هنوزم به جواب سوالم نرسیدم راستش:)
از هشت بهشت رفتیم سمت نقش جهان و این بار قرار بود کامل همه جاش رو بچرخیم که گفتن تا ساعت چهار تعطیله:) یعنی قشنگ خورد تو پرمون! تا ساعت چهار نشستیم تو میدون و منتظر غذایی شدیم که تو اسنپ‌فود سفارش داده بودیم. چاه حج‌میرزا رو هم رفتیم ولی چون خیلی شلوغ بود و مسولش اعصاب نداشت نرفتیم تو!
پیتزا رو زدیم بر بدن و دیگه ساعت که چهار شد پا شدیم رفتیم دیدن مسجدها و کاخ عالی‌قاپو.
من از مسجد جامع عباسی بیشتر خوشم اومد، ابهت بیشتری داشت و بزرگتر هم بود. آدم حیرون اون عظمت و ظرافت و هنر سازنده‌هاش می‌شه که چطور توی اون دوره تونستن بنایی به این عظمت و شکوه بسازن؟ رنگ و لعاب کاشی‌کاری‌هاش و تک به تک اجزاش برام جذاب بود.
اینجا دو تا توریست ترک زبان به پستم خورد که از کشور ترکیه اومده بودن و رفتم جلو باهاشون ترکی حرف زدم و اونقدر خوشحال شدن که پیرمرده برگشت بهم گفت الان که ترکی حرف زدم انگار زنگار از گوشام رفت:)
چند تا سوالم دربارۀ بنا داشتن که بهشون جواب دادم و تشکر کردن. اینجا جایی بود که امیلی خانم بهمون ملحق شد. و همراه نرگس و امیلی رفتیم سمت کاخ عالی قاپو. کلی پلۀ پیچ در پیچ رو بالا رفتیم تا رسیدیم به ایوان کاخ. یعنی خود کاخ چیز خاصی نداشت و امیلی گفت خیلی جاهاشو بستن گویا! مثلا میگفت تالار موسیقی داشته و اینا. ایوانش جوری قشنگ بود که می‌ارزید به اون همه پله. کل نقش جهان زیر پاهات بود و می‌تونستی راحت عکاسی کنی. اونجا هم کلی تماشا کردیم و لذت بردیم از این همه قشنگی و شکوه. بعد که اومدیم پایین لحظۀ خداحافظی با دوستان‌مون فرا رسیده بود. برای مقصد آخر یعنی مسجد شیخ لطف‌الله فقط من بودم و فرشته. اونجا یه توریستی ازمون عکس یادگاری گرفت و خاطرۀ جالبی شد برامون. توی مسیر برگشت تا هتل هم گز و سوهان عسلی خریدیم که نگن دست خالی اومدین:)
بعد رفتیم هتل و ساک‌ها رو برداشتیم و مستقیم ترمینال و خونه.

  • نسرین

هوالمحبوب 

سومین روز حضورم در اصفهان منتظر فرشته بودم. از صبح بین خواب و بیداری در نوسان بودم تا بالاخره یازده و نیم فرشته خانم رسید محل اقامت من.

از صبح فیلم دیده بودم، کتاب خونده بودم و وقت کشته بودم که برسه و بتونم بغلش کنم. 

بعد از حضور فرشته موقع قرارمون با سادات بود. که از شهرش اومده بود اصفهان تا ما دو تا رو ببینه. 

حس عجیبیه آدم‌هایی رو ببینی و بغل کنی که چند سال فقط از راه دور باهاشون ارتباط داشتی. 

با فرشته رفتیم خیابون انقلاب و از اونجا سر کج کردیم سمت نقش جهان، از کوچه پس کوچه‌ها اصفهان رفتیم و رفتیم تا خودمون رو تو نقش‌جهان دیدیم. 

بعد از گشت و گذار و صحبت، هدف مهم‌مون یافتن یه فست‌فودی بود تا بتونیم گشنگی رو‌ چاره کنیم:)

هرچند دقیقه هم سه‌تایی گوله می‌شدیم تو هم و آغوش گرم‌مون رو هدیه می‌دادیم به هم. بی‌شک آدمایی که می‌دیدن سه تا دختر وسط خیابون همدیگه رو بغل می‌کنن، فکر می‌کردن دیوونه‌ایم. 

با فرشته و سادات و مهسایی که بعدتر بهمون ملحق شد، ناهار خوردیم و حرف زدیم تا وقت وداع با مهسا فرا رسید. بعد ما سه‌تایی رفتیم سی و سه پل و کلی عکاسی کردیم و تخمه خوردیم و سادات هی با دستش لمس‌مون می‌کرد ببینه چاقعی هستیم یا نه:))

سادات که رفت ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم هتل تا شب بریم جلفا گردی. چون فرشته بی‌نهایت خسته بود و ۱۸ ساعت اتوبوس‌گردی کرده بود تا برسه بهمون.

ساعت هشت و نیم شب به زور فرشته رو از تخت کندم تا ببرمش جلفا و حوالی کلیسای وانک:)) 

واقعا حیف بود که این خیابون قشنگ و دلبر رو نمی‌دیدیم. خود کلیسا که تعطیل بود ولی خیابون جلفا مسبر مناسبی برای پیاده‌روی و گشت و گذار شبانه است مخصوصا برای عشاق:)

چراغ‌های خیابون، درخت‌کاری‌هاش، ساختمون‌های قشنگ و فروشگاه‌ها و کافه‌هایی که اغلب از خونه‌های قدیمی بودن، جزو قشنگی‌های جلفا به حساب میومدن.

ساعت یازده شب رسیدیم هتل و چیپس و ماست موسیر و خنده شب‌مون رو ساخت.

  • نسرین

هوالمحبوب 

صبح راننده‌ای که منو رسوند حوالی سی و سه پل، گفت، وقتی آب بسته است، اصفهوون صفایی نداره. اصفهان رو باید وقتی بیای که آب باز باشه. آب که هست شهر زنده می‌شه. راست می‌گفت. تو بستر زاینده رود چمن رشد کرده و دیدن این صحنه‌ها دردناکه. سی و سه پل و پل جویی و پل خواجو سه تا پلی هستن که در امتداد هم روی رودخونه زاینده رود ساخته شدن. اطراف زاینده رودم تفرجگاهه، شبیه پارک‌های خودمون پر از دار و درخت و خنکای دلچسب و اینا. تا حوالی یک اینجاها رو گشتم و عکاسی کردم و نرم‌نرمک راه افتادم سمت چهارباغ. 

توی تصوراتم چهارباغ هم یه مکان تاریخی بود ولی خب اشتباه می‌کردم. چهار باغ یه منطقه وسیع سنگفرش شده است که دو طرفش کافه و رستوران و فروشگاهه و وسطش درختکاری. اوایل مسیر بودم که شماره ناشناسی افتاد روی گوشیم. پشت خط یه صدای غریبه داشت می‌گفت که داره میاد سمت چهار باغ و مشتاقه که همو ببینیم. 

بی‌اغراق بگم این جذاب‌ترین چیزی بود که می‌تونست رخ بده. ازم پرسید که چی تنمه و قرار شد تلاش کنیم همو پیدا کنیم:)

از حوالی ساعت یک تا حوالی هفت، ما نشستیم، راه رفتیم، غذا خوردیم، خندیدیم، حرف زدیم و اونقدر این چند ساعت زود گذشت که نگو. 

این آدم اونقدر گرم و صمیمی بود که انگار هزار ساله می‌شناسیم همو. برای منی که دیر یخم آب می‌شه، این بهترین دیدار وبلاگی ممکن بود. 

یادم می‌مونه روزی که تنها بودم و دلخوش به وعده‌های دروغ، اومدن این رفیق دنیامو رنگی کرد.

زندگی واقعا چنین سفری رو بهم بدهکار بود.‌ امیدوارم این دوست جذابم رو‌ به زودی در تبریز ملاقات کنم و محبت‌هاشو‌ تلافی کنم. 

من همچنان در اصفهانم و خبری در راه است...



  • نسرین

هوالمحبوب 

تا حالا شده برای دیدن کسی هزار کیلومتر راه بروید در حالی که حتی مطمئن نیستید این دبدار میسر خواهد شد؟ من دیشب هزار کیلومتر راه آمدم تا برسم به اصفهان در حالی که نمی‌دانم آیا دیداری خواهد بود یا نه....

امروز از صبح زده‌ام بیرون به هوای اصفهان گردی. راننده اسنپ‌های اینجا عموما مردهای خوش مشربی هستند. خونگرمند و مهربان. اولی در ضلع غربی میدان نقش جهان پباده‌ام کرد تا من به دیدار شکوه تاریخ بروم. ایستاده بودم وسط میدان و دنبال جاذبه جادویی‌اش می‌گشتم. سه دور طوافش کردم ولی هنوز جذبش نشده‌ام. مسجد و کاخ را هم ندیدم. فقط بازار قیصریه را از این سر تا آن سر گز کردم. رفته بودم لابه‌لای پیچ و خم‌هایش گم شوم. موزه عصاری را هم سیاحت کردم. بعد راهم را کشیدم سمت حکیم. عجیب هوس نوشابه کرده بودم. منی که لب به نوشابه نمی‌زنم مگر سالی دو سه بار. برای ناهار ماست مو سیر و چیپس و نوشابه گرفتم. خیال داشتم با نان‌هایی که پخته‌ام بخورم. نوشابه همه خستگی‌هایم را شست و برد.

خسته و لهبده خودم را رساندم به هتل و بعد از دوش خوابیدم. عصر برای مدرسه مستندات آماده کردم و شب همین حوالی گشتی زدم. حالا شب است وقصد خواب دارم.

هزار کیلومتر زیاد است نه؟ آدم را می‌ترساند...

  • نسرین